تکون نخوردم و خودش پاشد و رفت اون طرف.سیگار روشن کرد.بهم گفت این آخرین بار نبود و هروقت خواست باید مطیع دستوراتش باشم.حرفى نزدم.بهم فحش داد و گفت دیگه اسباب بازى اونم.دلم شکسته بود.من واقعا احمق بودم.صداى فریادش منو به خودم آورد.داد میزد از خونش برم بیرون.گفت از دیدنم خسته شده و میخواد برم.میدونستم مریض روانىِ ولى نمیدونستم خوب نشده و هنوز تحت درمانِ.ترسیده بودم.ترسون ترسون وسایلم رو جمع کردم و رفتم بیرون.تو راه برگشت بارون ریزى میومد.فکر میکردم این بارون رو خدا فرستاده تا بدى هایى که روى تنم مونده رو بشوره و ببره.ولى نه.خدا براى من نیست.براى من بود.از امروز دیگه نیست.نمیخوام که باشه.نمیدونم بعد چند ساعت رسیدم خونه.نمیدونم این بین کجاها رفتم.رسیدم خونه و اولین کارى که کردم سراغ جعبه قرصام رفتم.یه مشت از هر قرصى رو برداشتم و ریختم تو حلقم.یه لیوان آب هم روش.کسى نمیتونست نجاتم بده.دیگه نبود که بهم زنگ بزنه و اینا همش تقصیر خودمه.حالم از خودم بهم میخوره.
دارم میام پیشت
دوست دارت . فرزانه
.
لوبیا پلو...برچسب : نویسنده : adafdivanef بازدید : 50