منهادىایوانىهستم
بیست و هفت ساله
ادبیات میخونم و این اولین داستانمه
امیدوارم راضى شده باشین.
رییس انتشارات بعد از تمام شدن داستان دستى به سرش میکشه و تلفن رو برمیداره و به هادى زنگ میزنه
-آقاى ایوانى؟
بله بفرمایید
-من کاشف هستم.رییس انتشارات نیوانا،از داستانتون لذت بردم ولى چند سوال برام پیش اومده
بله بله،بفرمایید.خوشحال میشم بتونم جواب بدم
-سوال اول اینکه فرزانه واقعا دوستش داشت؟راستى اصلا اسم اون پسره چى بود؟
نمیدونم فرزانه حس واقعیش چى بود.اسمش؟نمیدونم از اول هم فکرى براش نکرده بودم.
-خب.چرا اولش اینقدر خوب بود ولى از فصل دو داستان اینقدر سریع پیشرفت و تموم شد؟
نمیدونم.شاید چون هول بودم.میخواستم زودتر بفرستم براتون.
-سوال آخرم هم اینه،اون مدرک چى بود و چرا نگفتینش؟
مدرک...
لوبیا پلو...برچسب : نویسنده : adafdivanef بازدید : 59