فصل سه

ساخت وبلاگ

منهادىایوانىهستم

بیست و هفت ساله 

ادبیات میخونم و این اولین داستانمه

امیدوارم راضى شده باشین.

رییس انتشارات بعد از تمام شدن داستان دستى به سرش میکشه و تلفن رو برمیداره و به هادى زنگ میزنه

-آقاى ایوانى؟ 

بله بفرمایید 

-من کاشف هستم.رییس انتشارات نیوانا،از داستانتون لذت بردم ولى چند سوال برام پیش اومده

بله بله،بفرمایید.خوشحال میشم بتونم جواب بدم

-سوال اول اینکه فرزانه واقعا دوستش داشت؟راستى اصلا اسم اون پسره چى بود؟ 

نمیدونم فرزانه حس واقعیش چى بود.اسمش؟نمیدونم از اول هم فکرى براش نکرده بودم.

-خب.چرا اولش اینقدر خوب بود ولى از فصل دو داستان اینقدر سریع پیشرفت و تموم شد؟ 

نمیدونم.شاید چون هول بودم.میخواستم زودتر بفرستم براتون.

-سوال آخرم هم اینه،اون مدرک چى بود و چرا نگفتینش؟

مدرک...

لوبیا پلو...
ما را در سایت لوبیا پلو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : adafdivanef بازدید : 59 تاريخ : پنجشنبه 26 بهمن 1396 ساعت: 4:36